ترلانترلان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ترلان ملك جاني

عاشقانه برای ترلان

همیشه برات دعا میکنم که سلامت و دلخوش ، آرامش داشته باشی ... نمی خوام دعا کنم حتماً دکتر شی .. حتماً مهندس شی ... حتماً معروف شی ... از خدا می خوام که موفق باشی و از اون چیزی که هستی لذت ببری .. ترلانکم !‌ آرامش به جیب پر پول نیست ،‌به دک و پز الکی نیست ،‌به ظاهر خوش و خرم نیست ... دخترم خوشبختی تو دل آدمهاست ... آرامش تو قلب انسانهاست .. روزی هزار بار از خدا می خوام که دختری با اعتماد به نفس ،‌با یه دل قرص و محکم ،‌سلامت و خوشبخت باشی... خدا خیلی مهربونه .. باید ایمان داشته باشی و از ته دلت دعا کنی ... می گن دعای مامانا برای بچه هاشون می گیره،‌ پس همیشه دعا می کنم که یه همراه مثل بابا محمدت درکنارت بذاره ...
17 مرداد 1390

عاشقانه برای ترلان

همیشه برات دعا میکنم که سلامت و دلخوش، آرامش داشته باشی ... نمی خوام دعا کنم حتماً دکتر شی .. حتماً مهندس شی ... حتماً معروف شی ... از خدا می خوام که موفق باشی و از اون چیزی که هستی لذت ببری .. ترلانکم !‌ آرامش به جیب پر پول نیست ،‌به دک و پز الکی نیست ،‌به ظاهر خوش و خرم نیست ... دخترم خوشبختی تو دل آدمهاست ... آرامش تو قلب انسانهاست .. روزی هزار بار از خدا می خوام که دختری با اعتماد به نفس ،‌با یه دل قرص و محکم ،‌سلامت و خوشبخت باشی... خدا خیلی مهربونه .. باید ایمان داشته باشی و از ته دلت دعا کنی ... می گن دعای مامانا برای بچه هاشون می گیره،‌ پس همیشه دعا می کنم که یه همراه مثل بابا محمدت درکنارت بذاره تا طعم...
17 مرداد 1390

عاشقانه برای ترلان

همیشه برات دعا میکنم که سلامت و دلخوش، آرامش داشته باشی ... نمی خوام دعا کنم حتماً دکتر شی .. حتماً مهندس شی ... حتماً معروف شی ... از خدا می خوام که موفق باشی و از اون چیزی که هستی لذت ببری .. ترلانکم !‌ آرامش به جیب پر پول نیست ،‌به دک و پز الکی نیست ،‌به ظاهر خوش و خرم نیست ... دخترم خوشبختی تو دل آدمهاست ... آرامش تو قلب انسانهاست .. روزی هزار بار از خدا می خوام که دختری با اعتماد به نفس ،‌با یه دل قرص و محکم ،‌سلامت و خوشبخت باشی... خدا خیلی مهربونه .. باید ایمان داشته باشی و از ته دلت دعا کنی ... می گن دعای مامانا برای بچه هاشون می گیره،‌ پس همیشه دعا می کنم که یه همراه مثل بابا محمدت درکنارت بذاره تا طعم...
17 مرداد 1390

ماه رمضان هم آمد

دومین ماه رمضون زندگیم شروع شد... یه موضوع خوب برای به هم زدن داره که اونم سفره افطاره مخصوصاً مخصوصاً خونه مامان ناهیدم ... چونکه رو زمین سفره میاندازن و از اول تا آخر من اون وسطم   مثل دیشب که ما اونجا بودیم و من حسابی جولون دادم ... دارم فکر می کنم می بینم که مثل اینکه از بابااکبر حساب می برم .. البته اون خیلی مهربونه ولی یه بار یه کس دیگه منو ترسوند من فکر کردم بابا اکبر بوده ... البته مامانم می گه خیلی خوبه بچه  از یکی حساب ببره ... سر سفره دیشب نابسمو (‌نافمو )‌ به همه نشون می دادم ... که غش کردن برام .... تازه نگفته بودم که من عاشق نماز خوندنم ... مامانم همیشه تا صدای اذان می آد منو صدا می کنه تا ب...
16 مرداد 1390

ماه رمضان هم آمد

دومین ماه رمضون زندگیم شروع شد... یه موضوع خوب برای به هم زدن داره که اونم سفره افطاره مخصوصاً مخصوصاً خونه مامان ناهیدم ... چونکه رو زمین سفره میاندازن و از اول تا آخر من اون وسطم مثل دیشب که ما اونجا بودیم و من حسابی جولون دادم ... دارم فکر می کنم می بینم که مثل اینکه از بابااکبر حساب می برم .. البته اون خیلی مهربونه ولی یه باریه کس دیگه منو ترسوند من فکر کردمبابا اکبر بوده ... البته مامانم می گه خیلی خوبه بچه از یکی حساب ببره ... سر سفره دیشب نابسمو (‌نافمو )‌ به همه نشون می دادم ... که غش کردن برام .... تازه نگفته بودم که من عاشق نماز خوندنم ... مامانم همیشه تا صدای اذان می آد منو صدا می کنه تا با هم گوش کنیم .. با عزی...
16 مرداد 1390

ماه رمضان هم آمد

دومین ماه رمضون زندگیم شروع شد... یه موضوع خوب برای به هم زدن داره که اونم سفره افطاره مخصوصاً مخصوصاً خونه مامان ناهیدم ... چونکه رو زمین سفره میاندازن و از اول تا آخر من اون وسطم مثل دیشب که ما اونجا بودیم و من حسابی جولون دادم ... دارم فکر می کنم می بینم که مثل اینکه از بابااکبر حساب می برم .. البته اون خیلی مهربونه ولی یه باریه کس دیگه منو ترسوند من فکر کردمبابا اکبر بوده ... البته مامانم می گه خیلی خوبه بچه از یکی حساب ببره ... سر سفره دیشب نابسمو (‌نافمو )‌ به همه نشون می دادم ... که غش کردن برام .... تازه نگفته بودم که من عاشق نماز خوندنم ... مامانم همیشه تا صدای اذان می آد منو صدا می کنه تا با هم گوش کنیم .. با عزی...
16 مرداد 1390

واکسن 18 ماهگی

دیروز من رفتم دتر ( دکتر ) و واکسن زدم !‌ با مامانم رفتیم پیش دتر بدوحی که از نوزادی می رم پیشش. این اولین باری بود که بابا جون نتونسته بود با ما بیاد دتر ... خداو شکر خلوت بود ... رفتیم تو ... اینقدر بد به آقای دتر نگاه می کردم که نگو . وزنم ١٤ کیلو بود ،‌قدمم ٨٨ سانت که خیلی راضی بود آقای دتر... بعدشم که اون واکسن لعنتی .... برعکس دفعه پیش که اصلاً اصلاً گریه نکرده بودم ایندفعه یه چند دقیقه ای گریه کردم ... بالاخره هرچی باشه بابا جونم نبود دیگه ... بعدش رفتیم خونه مامان ناهیدم ... الان که مامانم داره برام می نویسه من خونه پیش عزیز خوابیدم ... آخه از ١٠ ماهگی پیششش می مونم و حسابی بهش عادت کردم ... ایشاله تبم هرچی زودتر...
9 مرداد 1390

واکسن 18 ماهگی

دیروز من رفتم دتر ( دکتر ) و واکسن زدم !‌ با مامانم رفتیم پیش دتر بدوحی که از نوزادی می رم پیشش. این اولین باری بود که بابا جون نتونسته بود با ما بیاد دتر ... خداو شکر خلوت بود ... رفتیم تو ... اینقدر بد به آقای دتر نگاه می کردم که نگو . وزنم ١٤ کیلو بود ،‌قدمم ٨٨ سانت که خیلی راضی بود آقای دتر... بعدشم که اون واکسن لعنتی .... برعکس دفعه پیش که اصلاً اصلاً گریه نکرده بودم ایندفعه یه چند دقیقه ای گریه کردم ... بالاخره هرچی باشهبابا جونم نبود دیگه ... بعدش رفتیم خونه مامان ناهیدم ... الان که مامانم داره برام می نویسه من خونه پیشعزیز خوابیدم ... آخه از ١٠ ماهگی پیششش می مونم و حسابی بهش عادت کردم ... ایشاله تبم هرچی زودتر بیاد پائین ...
9 مرداد 1390

واکسن 18 ماهگی

دیروز من رفتم دتر ( دکتر ) و واکسن زدم !‌ با مامانم رفتیم پیش دتر بدوحی که از نوزادی می رم پیشش. این اولین باری بود که بابا جون نتونسته بود با ما بیاد دتر ... خداو شکر خلوت بود ... رفتیم تو ... اینقدر بد به آقای دتر نگاه می کردم که نگو . وزنم ١٤ کیلو بود ،‌قدمم ٨٨ سانت که خیلی راضی بود آقای دتر... بعدشم که اون واکسن لعنتی .... برعکس دفعه پیش که اصلاً اصلاً گریه نکرده بودم ایندفعه یه چند دقیقه ای گریه کردم ... بالاخره هرچی باشهبابا جونم نبود دیگه ... بعدش رفتیم خونه مامان ناهیدم ... الان که مامانم داره برام می نویسه من خونه پیشعزیز خوابیدم ... آخه از ١٠ ماهگی پیششش می مونم و حسابی بهش عادت کردم ... ایشاله تبم هرچی زودتر بیاد پائین ...
9 مرداد 1390

سنندج 5/5/90

من و مامان و مامانی رفتیم سنندج ! البته باباجونم هم ٥شنبه آمد که جمعه ٣ تایی با ماشین برگشتیم ... این اولین بارم بود که می رفتم خونه خالم .. خیلی خوش گذشت ... کلی تو اتاق کیانا جون حال کردم ... یه دنیا اسباب بازی جدید داشت .. تازشم فقط ٢ بار هلم داد ! منم فقط یه بار زدم تو سرش ! یه روزم حدود ٢٠دقیقه تو اتاق درو بستیم و با هم بازی کردیم  که باعث تعجب همه شده بود ... تازه یه تجربه جدید هم کسب کردم و با کیانا جونم رفتیم مهدکودک. اونجام تقریباً ٢٠دقیقه تنها با بچه ها و مربی و بدون مامانم موندم ،‌سرم حسابی گرم بچه ها شده بود که یه دفعه یاد مامانم افتادم ... خالم مارو برد فروشگاه ،‌داشتیم از جلوی یه تلویزیون رد می شدیم که ط...
8 مرداد 1390